سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به یکى از یاران خود فرمود هنگامى که او از بیمارى شکوه نمود . ] خدا آنچه را از آن شکایت دارى موجب کاستن گناهانت گرداند ، چه در بیمارى مزدى نیست ، لیکن گناهان را مى‏کاهد و مى‏پیراید چون پیراستن برگ درختان ، و مزد درگفتارست به زبان ، و کردار با گامها و دستان ، و خداى سبحان به خاطر نیت راست و نهاد پاک بنده هر بنده را که خواهد به بهشت درآورد . [ و مى‏گویم ، امام علیه السّلام راست گفت که در بیمارى مزد نیست ، چه بیمارى از جمله چیزهاست که آن را عوض است نه مزد چرا که استحقاق عوض مقابل بلا و مصیبتى است که از جانب خدا بر بنده آید ، چون دردها و بیماریها و مانند آن ، و مزد و پاداش در مقابل کارى است که بنده کند ، و میان عوض و مزد فرق است و امام چنانکه علم نافذ و رأى رساى او اقتضا کند آن را بیان فرمود . ] [نهج البلاغه]
معتکف کوی عشق...

می روی برو
اما...
    ببر با خودت
       جای خالی ام را!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط معتکف 90/5/20:: 8:31 صبح     |     () نظر

می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت
می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت
می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت
می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت
می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت
با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت
می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط معتکف 89/5/2:: 8:55 صبح     |     () نظر

 


حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف:
هر یک از شما باید به آنچه که او را به محبت ما نزدیک می سازد عمل کند ، و از
آنچه که مورد پسند ما نیست و ما را خشمناک می سازد دوری جوید .
(الإحتجاج للطبرسی ، ج 2 ، ص 324.)


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط معتکف 89/5/1:: 10:45 صبح     |     () نظر

 

دیگر مجال خود نمایی

آدم برفی باقی نیست

بگویید نیاید زمستان

کسی از این خانه

به استقبالش نخواهد رفت

چرا که من،  

سردتر از سردی زمستان را

در نگاه او دیده ام


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط معتکف 89/4/30:: 6:3 صبح     |     () نظر

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

یاد ایامی که در گلشن فغانـــــی داشتم
در میان لاله و گل آشیانـــــــــــی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشــــــک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از شوق بودم خاک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهـــاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانــــی داشتم
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانــــــــــــــــی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایــــــی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانــــــــــی داشتم

(رهی معیری)


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط معتکف 89/4/29:: 5:47 صبح     |     () نظر